گل نرگس

گل نرگس - مهدویت - شعر - عکس - مقاله - حکایت - نوشته ادبی و ... حضرت مهدی (عج)

گل نرگس

گل نرگس - مهدویت - شعر - عکس - مقاله - حکایت - نوشته ادبی و ... حضرت مهدی (عج)

آقا جان، عاشقانت صبورند ...

منتظرم! منتظر دلى از جنس نور، کسى از قوم خورشید! کسى 
از نژاد نفس هاى گرم! مردم نیز منتظرند! و غرق در لحظه هاى 
انتظار، نیازشان را از لابه لاى نفس هاى حیران خود بازگو 
مى کنند. شقایق ها منتظرند! منتظر کسى که به فرهنگ شبنم ایمان 
بیاورد. کسى که آیینه هاى مکدر زمانه را در هم بشکند و اشک هاى 
ارغوانى را از کوچه هاى پریشانى نجات دهد. کوچه ها چشم به 
راهند! کوچه ها نیز چشم به راهند! چشم به راه قدم هایى هستند 
که زخم هاى بى رحم گمراهى را از چشمان مردم پاک کند. کوچه ها 
منتظر چشمان باران زایى هستند که با قدم هایش جان مردم را به 
شبنم اشک ها بشوید. جاده ها منتظر رهگذرى هستند که براى همیشه 
خواهد ماند. منتظر قدم هایى که تن مرده کوچه ها را زنده 
مى کند. 
لاله ها منتظرند! در این عرصه انفجار بلا، مردم یاد 
لاله ها را بین کوچه هاى این شهر خاموش گم کرده اند و حتى 
امواج دریاى عاشق سر بر ساحل نگاه هایى تیره مى گذارند و سرود 
عطش را سر مى دهند. لاله ها منتظرند؛ منتظر کسى که همزاد 
موج هاى خورشیدى است. کسى از جنس ابر، پریزاد باران. 
عاشقان منتظرند! عاشقان بى تابند، بى قرارند تا هم 
آواز شیدایى صبح فردا باشند. اى دریا تبار، بر گونه هاى امت 
ببار. عاشقانت صبورند، منتظر خواهند ماند.

سایت جمکران

آرزوهای سپید

امروز قصه سفر را از آغاز دوره کردم، از 
آغاز تا پایان فقط یک خط سرخ بود، به سرخى خون تو که در 
میان خاطراتم خطى داغ از خود به جا گذاشته است. اما توى 
این خط داغ، یک دنیا صحبت عاشقانه است که نمى توانم به 
زیبایى آن چه که هست تفسیر کنم که یک کهکشان آرزوهاى سپید 
در کالبد دارد. اگر تو شکافى در آن به وجود بیاورى یک 
آسمان شکوفه خواهى دید و بعد یک دریا احساس از آن تو خواهد 
بود؛ مثل یک گنج هفت کلید است که هر کلید نام تو و یاد توست. 

اى عزیز! سالهاست تو را مى شناسم؛ 
نمى دانم صداى لطیف تو را کى شنیدم که این چنین عاشق زارت 
شدم، مانده ام اگر تو را با چشم ببینم با عشقت چه خواهم کرد. 

آن وقت که مرگ گل و مرگ برگ اتفاق مى افتد 
و هیکل نازنین تمام یاس هاى عالم شاپرک وار مى فرسایند آن 
وقت که بیدها بوى اشک پرنده را به خود مى گیرند مى خواهیم 
که بیایى، تمام دنیا با یک کهکشان احساس به تو خواهند گفت 
که بیایى تا امیدشان به یاس دچار نشود. 

نگذار تا احساس هاى زشت، عشق تو را از من 
بربایند که ناامیدى امانم را ببرد. منتظرم تا دست تو تمام 
دردهایم را از جسم و روحم بزداید. منتظر لطیف ترین حرمت 
الهى خواهم بود، منتظر سپیدترین دست بشر، طولانى ترین 
آرزو و خوشبوترین نسیم الهى. 

آمدم، در زدم در را باز کردى اما چرا به 
این زودى راندیم؟ چرا جسمم دست نوازشگر تو را حس نکرده؟ 
چرا تا به حال یک قطره در انتظارت ذوب نشدم؟ مى دانم که 
ابلیس وجودم با بى شرمى دلم را از آن خود کرد و برایم چیزى 
نماند جز کبر و آن هم رهایم کرد، حال هیچم؛ بدون تو و بدون 
عشق تو. آن روز که عشق را قسمت مى کردى نبودم، اما از راهى 
دور، دستانم دراز بود؛ آسمان نمى بارید اما زمین تر بود. 


از زمان اولین گریه ام تا به حال عشق تو 
را در من تزریق کردند؛ اما حال شک، تکه تکه عشقت را از 
قلبم مى رباید. صدایت مى زنم، بشنو، فریاد مى زنم با جانم، 
دلم با گلویم هم آوا مى شود که اى منجى! اى سوار سبز پوش 
جلگه همیشه سبز، کاش تو مى ماندى! 

آن روز که از کنارم گذشتى از خاطر نمى برم 
که نسیم، بوى خوش پاکى ات را سالهاست که برایم هدیه مى آورد. 

دلم مى خواهد با اشک نامه اى به پنهانى 
تمام رازهاى عالم بنویسم، بعد دستى گرم از جنس لطیف تو 
هویدایش کند که نامه از آن من است، که من عاشق ترینم. آه 

اگر مى دانستى که چقدر به عشقى چون تو مى بالم یا صاحب الزمان


سایت جمکران

آدینه که می شود

بارالها! چگونه باور کنم نبودنش را وقتی 
که محبت دستی نوازشگر در تار و پود وجودم ریشه می دواند چگونه باور کنم سکوت دریای 
چشمهایم را وقتی که قایق مهربانیش بی ناخدا در اوج آسمانها به پیش می رود. 

آدینه که می شود قاصدکهای دلم را روانه 
آستان دوست می کنم تا پیام آور حضور صدفی باشد که یازده مرواید سبز را با خود به 
همراه دارد. وقتی کسی نیست که درد آشنایم باشد فرشته ای پیدا می شود تا در خلوت 
شبهای تار تسلی بخش خاطرم باشد. هنوز ستاره ای بی نورم که در انتظار شعاعی از 
خورشید لحظه شماری می کنم. کویری در انتظار آبم و حتی دریای اشکهایم کویرتف زده 
وجودم را سیراب نمی کند. از ستارگان آسمان سراغ می گیرم و چون پرنده ای عاشق گمگشته 
ام را درمیان فرشتگان آسمان می جویم. 
با من بگو چگونه از رویش یاس ها بگویم ، 
وقتی که نرگسی های چشمم در انتظار آمدنت سوسو می زنند. هر شب با یاد تو به خواب می 
روم و صبح در انتظار ... می دانم که می آیی و غبار غم و اندوه هزاران ساله را از 
قلبهای خسته مان می زدایی و اشکهای زلالمان را از گونه هایمان برمی چینی. می آیی و 
ضریح گمشده یاسی کبود را نشانمان میدهی و مسیح مریم را با خویش همراه می سازی . می 
آیی و صندوقچه موسی را برایمان می گشایی و آنگاه در کنار کعبه عشاق سر بر آستان 
بندگی خدایی می سایی که آمدنت را به منتظران و مستضعفان جهان وعده داده بود. می آیی 
و در فراسوی نگاه منتظرمان، قلبهای کوچک و امیدوارمان را به هم پیوند میدهی و آن 

روز، روز شادی چشمهای منتظری است که عاشقانه می گریند و به سویت بال و پر می گشایند.


سایت جمکران

آمدنم دور نیست

باغها را چراغان کنید؛ 
بوى انار، مشام پرستوها را دیگر نمى گزد. 
زاغکى، زیر سرو بن خزیده است؛ پیدایش کنید؛ به خم رنگ بیندازیدش، طاووس مى شود. 
امروز همه از دایره بیرون ترند. (1) 
کمرها که آلوده صد بندگى بودند، شال همت به خود پیچند که پیچ و تاب راه هنوز بسیار است. 
تاجهایى که مرداب افکندگى، قى مى کردند، اینک تکه پاره هاى سنگ فرش بازارند. 
آمدنم، مثل شعر، ناگهانى است؛ 
مثل سبزه، نقاش زمین است؛ 
مثل گریه، با خود هزار عاطفه مى آورد؛ 
به شیرینى یارى است که رقیب مومیایى او، شمع را به عزا نشانده است. 
آمدنم، مثل تحویل سال است؛ پر از خنده و دیدار. 
آمدنم، آمدنى است. 
فانوس ها را یک یک به کوچه آورید؛ درآبگینه هایشان آتش بریزید، تا در صبح استقبال، کسى دلمرده نباشد. 
غنچه ها را دیگر، چشمه هاى خون نخوانید. ابرها، پیغام طراوت مى گزارند، گریه آسمان نیستند. من در راهم. اندک آب خود را به خاک راه آلوده نکنید. من با خود یک اقیانوس ابر آورده ام؛ همه از بهر شماست. 
شنیده ام بچه مرشدهاى خاخام، عکس مرا مى دزدند، حمایل مى کنند، و کنار نیل مى روند، تا چند گرم مهربانى از خدا پس انداز کنند. 
شنیده ام از پشت ابرهاى سیاه و سرد، بر سر شما آهنهاى گرم مى ریزند. 
شنیده ام با شما آن مى کنند که عجوزه هاى روستاى پایین رودخانه، با گنجشکان بى آزار. 
شنیده ام فرعون زاده هاى اهرام خو، به شما مى خندند و غیبت مرا تسخر- نیشخند- مى زنند. 
به آن گورهاى ایستاده بگویید: موسى، برادر من، جمله شما را به هیچ فروخت، و اگرهیچ، سایه اى مى داشت، شما را از آن نیز بهره نبود. 
بگویید: هیچستان شما، از روى نیل تا پایین آن است؛ آنجا که فرعون براى شما میراث گذاشت. 
به آنها بگویید: آسمان حجاز به نیاى من گفته است: شما همان نامردمانى هستید که از گاو موسى شیر به لب و دهان خود پاشیدید، اما دختران خود را هلهله کنان به نکاح گوساله ى سامرى در آوردید. کابین آن را هم ستاندید: چهل سال سعى بى صفا. 
من از مقدار شما بیشم. 
حدیث خار و گل، یا شمع و پروانه، یا تشنه و آب، یا باغ و بهار، رها کنید که اینها همه کهنه ردایى است نخ نما. ندبه بخوانید؛ ندبه همیشه تازه است. ندبه هر روز شما را جمعه مى کند. 
کاش همیشه کودک مى ماندید، و با من به همان زبان گریه سخن مى گفتید. چقدر دوست دارم این تنها زبان زنده را. 
گریه تنها زبانى است که دروغ را نمى شناسد، و درس فریب در واژگان مدرسه او نیست. 
حسرت نخورید به روزگار کسانى که در بازارمى ایستند، و در خانه نشستن را از یاد برده اند. روز بیدارند، و شب نیز بیدار. 
حسرت، وقف تازه جوانى است که در پاى حبیب « سر و دستار نداند که کدام اندازد» (2) و با آواز قناریها، تا آخرین ایستگاه پرستوها پرواز را خریده است. 
مرا بخواهید؛ اگر بهاى آن شکستن است؛ ماه بى شکستن تمام نمى شود. 
از من برخیزید؛ اگرآخر آن نشستن است. شمع ازشعله برخاسته، نشست. 
ترازوى نیاز شما از نماز هم پر مى شود؛ کفه آن را به زر نیالایید. 
آفت عشق را بشناسید: بى تابى است. 
آمدنم، دور نیست. 
معشوقه به سامان شد 
تا باد چنین بادا 
کفرش همه ایمان شد 
تا باد چنین بادا 
ملکى که پریشان شد 
از شومى شیطان شد 
باز آن سلیمان شد 
تا باد چنین بادا 
یارى که دلم خستى 
در بر رخ ما بستى 
غمخواره یاران شد 
تا باد چنین بادا 
شب رفت صبوح آمد 
غم رفت فتوح آمد 
خورشید درخشان شد 
تا باد چنین بادا 
عید آمد و عید آمد 
یارى که رمید آمد 
عیدانه فراوان شد 
تا باد چنین بادا 
ملکى که 
پریشان شد 
از شومى شیطان 
شد 
باز آن سلیمان 
شد 
تا باد چنین 
بادا 
یارى که دلم 
خستى 
در بر رخ ما 
بستى 
غمخواره یاران 
شد 
تا باد چنین 
بادا 
شب رفت صبوح 
آمد 
غم رفت فتوح 
آمد 
خورشید درخشان 
شد 
تا باد چنین 
بادا 
عید آمد و عید 
آمد 
یارى که رمید 
آمد 
عیدانه فراوان 
شد 
تا باد چنین 
بادا (3) 
....................
پى نوشت ها: 
1- دور تو از 
دایره بیرون تر است از دو جهان قدر تو افزون تر است نظامى،( مخزن الاسرار) 

2- اى خوشا 
دولت آن مست که در پاى حریف سرو دستار نداند که کدام اندازد (حافظ) 
3- دیوان شمس، 
تصحیح فروزانفر، ج 1، صص 56، 55.

سایت جمکران

از راه می رسی ...

تو از راه می رسی، درست هنگامی که دود ستم ها، جهان را 
سیه چرده و چرکین کرده باشد. 
توازراه می رسی، درست هنگامی که قبیله ی قبله، قلب های 
خویش را بر کف دست نهاده و پیش کش راه تو نمایند. 
تو از راه می رسی، درست هنگامی ک دنیا، دستش را به سوی 
آمدن تو دراز کرده باشد. 
تو از راه می رسی، درست هنگامی که هلهله ی همه ی مشتاقان 
و فریاد همه ی مستضعفان، نوید آمدنت را فریاد کنند. 
تو از راه می رسی، درست هنگامی که گنداب فساد و ستم و 
تبعیض و ناروایی، چهار سوی عالم را فرا گرفته باشد و همه ی دل 
ها و دیده ها، مشتاقانه تو را بطلبند! 
آه! که اگر می دانستم کجایی، خویشتن خویش را به ردای سبز 
و آسمانی ات می آویختم. از دیده، سرشک شادی می ریختم وبه هیچ 
روی دامانت را از دست نمی نهادم! 
آری، ای مولا! اگر یک بار، تنها یک بار تو را ببینم، از 
شادمانی بال درمی آورم، پرواز می کنم و درهر فرصتی با خدای 
یگانه راز و نیاز می کنم تا مرا شایسته ی آن گرداند که همواره 
از فیض حضور و وجود مقدس تو، سرشار باشم. اگر یک بار، تنها یک 
بار، تورا ببینم، عاجزانه از خداوند می طلبم که نعمت رویت 
خورشید را، حتی لحظه ای ازمن نگیرد.

سایت جمکران

ای گنجینه آخری

دیری است که دعاهایمان »ندبه« شده است و هر صبح جمعه مشعل چشم های ما با زلال اشک روشن می شود. و من در کوچه های سرگردان »غیبت« تو را می جویم شاید مرا به میهمانی نگاهت بخوانی. 
کویر وجودم در انتظار باران ظهور توست 
و برکه کوچک هستی ام به نظاره دریای حضورت. 
پیکر خسته به خاک نشسته ام را تنها تو و یاد تو به دیار قرار می رساند 
آه، ای حضور! ای دریای نور! 
دلم در کوچه پس کوچه های انتظار گرفته است، به دنبال روزنه ای، نسیمی، آوایی، نمی دانم، در پی کسی هستم. 
کسی که سبد بلورین دعایم را پر از استجابت کند؛ 
و در طاقچه خاکستری وجودم برگ سبزی، گل سرخی 
و شاید هم چکاوک خوشخوان و زیبایی به یادگار گذارد. 
تو را در کوچه باغ های امید می جویم و در سجاده های بی ریا می بینم. 
نام تو را و عکس آسمانی ات را در ماه جستجو می کردم و در لبهای نیایش و اشک های »ندبه« دیدم. 
این تویی، با همه بزرگی ات، 
در دل های کوچک کودکان، کودکان شهر با سینی هایی پر از شور و نیاز تا برای نیمه شعبان شمع روشن کنند. در دست های دخترکان، فرشته هایی که در جمکران به نماز می ایستند و در قنوت نیازهای کودکی آنها »دعای فرج« به سان حریر سبز در آسمان خیالشان موج می زند و به سوی تو می آید. 
آنگاه شکوفه های صورتی امید بر این حریر سبز می بارد و به سوی آنان باز می گردد و شکوفه خنده بر لبان آنها می شکفد 
امروز از آن توست و فرداها برای تو 
ای آفتاب پنهان! 
آدم (ع) آمد تا تو بمانی؛ 
نوحه نوح از هجران تو بود و کشتی او با دعای تو به ساحل سلامت رسید. 
این نام تو بود که مناجات شبانه یونس (ع) در تاریکی دریا را به نور اجابت رساند. 
تو زمزمه کودکانه یوسف (ع) در دل چاهی و بوی پیراهن یوسف ذره ای از عطر توست. 
و موسی، اگر، تو را می دید ندای »اَرِنی« سر نمی داد تا شنوای پاسخ »لن ترانی« باشد. 
تو همان دم مسیحایی عیسایی. تو روحِ هستی ای! 
ای تو جانِ عالم! زمین از تو جان می گیرد. 
تو آخرین مُهر حبیب خدایی، تو عصاره محمد(ص) و خلاصه علی ای. 
کعبه برای علی شکافته شد تا تو، ای هسته هستی، زمین را بشکافی و در آن بذر قسط و عدل بیفشانی. 
چه می گویم! چه می بینم!؟ 
امروز چشمان به انتظار نشسته ام بینا شده است. 
رقص پروانه ها را، نسیم را و همخوانی گل ها و پرنده ها را چه زیبا می بینم و چه شیوا می شنوم! 
امروز زبان هستی را، سرود درختان را و نجوای شاپرک ها را می فهمم. 
امروز همه مولودی می خوانندو چه آهنگ خوشی از آن سوی دریا می آید از میان گردش موج ها. 
همخوانی، همنوایی، همراهی: 
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد 
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد 
ارغوان جام عقیقی به چمن خواهد داد 
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد 
ای فرشته نهان و ای همیشه جاودان! 
تو خورشیدی. این منم پشت ابرها غایب. 
تو دریایی و من در برکه تعلق ها اسیر. 
تو آبیِ دریایی و من خاکستری خواب و در بند خاک. 
تو روح هستی ها و من بر ساحل جسم قدم زنان به دنبال قطره ای حیات. 
و من می دانم که: 
تو تفسیر سوره »قدر«ی. 
تو زاده سوره »روم«ی. مادرت، »ملیکه« روم، گرفتار نرگسِ چشمان تو بود که لباس اسارت به تن کرد. 
ای آزادمرد، ای همه آزادی! 
ما اسیر توایم، و به این اسارت عشق می ورزیم، ما گرفتار یک نگاه توایم. 
آزادی ما در گرو این گرفتاری است، ما را به اسیری بپذیر و نگه دار که اسیر تو امیر است. 
ای گنجینه آخرین! 
محمد (ص) خاتم نبوت بود و تو »نگین سبز« این انگشتری. 
خال گونه تو مرکز دایره عشق و هستی است و پیشانی ات به بلندای قله قداست الهی. 
تو فرجام آفرینشی، 

ای خوب، ای همیشه محبوب!


سایت جمکران