گل نرگس

گل نرگس - مهدویت - شعر - عکس - مقاله - حکایت - نوشته ادبی و ... حضرت مهدی (عج)

گل نرگس

گل نرگس - مهدویت - شعر - عکس - مقاله - حکایت - نوشته ادبی و ... حضرت مهدی (عج)

یاقوت - شیخ على رشتى

دانشمند فاضل آقاى شیخ على رشتى مى گوید: زمانى از زیارت حضرت سیدالشهدا«علیه السّلام» از طریق رودخانه فرات به نجف برمى گشتم. مسافرین کشتى که در آن بودم همه اهل شهر حلّه و مشغول لهو و لعب بودند فقط یک نفر در میان آنها باوقار و مؤدب بود که گاهى به خاطر مذهبش مورد طعن و اذیت واقع مى شد.بالاخره فرصتى پیش آمد ومن از آن مرد باوقار پرسیدم چرا آنها شما را اینگونه اذیت مى کنند؟ او گفت: اینها اقوام من و همگى سنى هستند. پدرم هم سنى بود ولى مادرم شیعه بود و من خودم هم سنى بودم اما به برکت حضرت مهدى«علیه السّلام» شیعه شدم. من گفتم: شما چطور شیعه شدید؟
گفت: اسم من یاقوت و شغلم روغن فروشى در کنار پل شهر حلّه بود. چند سال قبل براى خرید روغن از روستاهاى اطراف شهر همراه جمعى از شهر خارج شدم و پس از خرید به طرف شهر به راه افتادیم. در بین راه در یکى از مناطق که استراحت کرده بودیم، من به خواب رفتم و وقتى بیدار شدم، دیدم دوستانم همگى رفته اند و من تنها در بیابان مانده ام. اتفاقاً راه ما با شهر حلّه راه بى آب و علفى بود که حیوانات درنده ى زیادى هم داشت و آبادى هم در آن نزدیکى نبود. به هر حال به راه افتادم اما راه را گم کردم و در بیابان سرگردان شدم. کم کم از درندگان وحشى و نیز از تشنگى که ممکن بود مرا از پاى درآورند به شدت به وحشت افتادم. به اولیاى خدا که در آن روز به آنها معتقد بودم مثل ابابکر و عمر و عثمان و معاویه متوسل شدم و از آنها کمک خواستم ولى خبرى نشد. در همین بین یادم آمد که مادرم به من مى گفت: ما امام زمانى داریم که زنده است و هر وقت کار بر ما مشکل مى شود یا راه را گم مى کنیم او به فریاد ما مى رسد و کنیه اش اباصالح است. 
من با خداى تعالى عهد بستم که اگر آن حضرت مرا از این گمراهى نجات دهد به مذهب مادرم که تشیع است مشرف مى شوم. بالاخره از آن حضرت کمک خواستم و فریاد مى زدم: یا اباصالح ادرکنى! 
ناگهان دیدم یک نفر که عمامه ى سبزى به سر دارد، کنار من راه مى رود و راه را به من نشان مى دهد و مى گوید: به دین مادرت مشرف شو. همچنین فرمود: الان به منطقه اى مى رسى که اهل آن همه شیعه هستند. 
عرض کردم: آقاى من! با من نمى آیى تا مرا به این منطقه برسانى؟ 
فرمود: نه! زیرا در اطراف دنیا هزاران نفر از من کمک مى خواهند ومن باید به آنها کمک کنم و آنها را نجات دهم. 
این را فرمود و فوراً از نظرم غایب شد. 
چند قدمى که رفتم به همان منطقه رسیدم که آن حضرت فرموده بود. در حالى که مسافت تا آنجا به قدرى زیاد بود که دوستانم روز بعد به آنجا رسیدند. وقتى به شهر حلّه رسیدیم من به نزد دانشمند بزرگ سیدمهدى قزوینى رفتم و ماجراى خود را براى او نقل کردم و شیعه شدم.1

...............

پی نوشت :

1) اقتباس از بحارالانوار، ج 53، ص292


سایت جمکران


نظرات 1 + ارسال نظر
علی 16 - مرداد‌ماه - 1387 ساعت 14:38

مفید بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد