گل نرگس

گل نرگس - مهدویت - شعر - عکس - مقاله - حکایت - نوشته ادبی و ... حضرت مهدی (عج)

گل نرگس

گل نرگس - مهدویت - شعر - عکس - مقاله - حکایت - نوشته ادبی و ... حضرت مهدی (عج)

پیرامون نام تو

در بهت کلمات گنگ سرگردانم. می خواهم به نام تو با شکوفه های زلال غزل ترانه ای بسازم عاشقانه، سلیس و سبز. می خواهم به خاطر تو همه واژه ها را با حنجره دریا تلفظ کنم، می خواهم آوازهای خسته ماه را با نسیم حنجره تو آشنا کنم. من در حوالی همین اندوه، همین اندوه پر ستاره عاشق شدم; در حوالی همین رؤیا. 
من حنجره ام را وقف سرودن آهنگ آه تو کرده ام. وقف ستاره هایی که هنگام سپیده دم، برای سجاده نیایش تو عطر و گلاب می آورند، و در رقص اسپند و عود تو را به تماشا و تجلی می خوانند. من حنجره ام را به ماه بخشیده ام که صبورانه نخ آوازش را به ضریح انتظار تو گره زده است. 
تو در میان خاطرات و خوابهای گمشده، تو در میان ترانه های سرشار از رود و رؤیا، تو در میان غزلهای مالامال از راز و رؤیت گم شده ای. مرا توان سرودن نام تو نیست. حتی اگر تمام شاعران با همه کلماتشان بسیج شوند باز هم حنجره شان در تلفظ نام تو لال می ماند. 
در بی ستاره ترین شب قطبی نشسته ام، بی چراغ و غزل، کسی آواز می خواند، کسی دارد برای شبهای تنهایی ماه، ستاره می بافد. و من نمی دانم چرا دیگر نسیم تو در حوالی بغض غزلهایم نمی وزد. و من نمی دانم چرا دیگر موسیقی گل سرخ اندوه تو از پیراهن رؤیاهایم به گوش نمی رسد. و من نمی دانم چرا دیگر ماه به خواب واژه هایم نمی آید. 
اگر از من بپرسی، اگر از شعرهایم بپرسی، اگر از این لاله های شعله ور در باد بپرسی، اگر از این پرنده های خیس بی آشیان بپرسی، خواهی دید که اینهمه نگاه نگران بیهوده تو را آه نمی کشند. با دستهای آفتابی ات بیا و شبهای خاموش خاک را ستاره باران کن. 
ناگهان نام تو در شعرم نقش می بندد. قاصدکها پیرامون نام تو به رقص می آیند. ناگهان واژه ها آتش می گیرند. پروانه ها می آیند، و دسته دسته در تو گم می شوند. 
و من پریشان و مبهوت، در هلهله قاصدکها و پروانه ها دوباره تو را گم می کنم. نالان و حیران به تماشا می ایستم. قاصدکها هنوز پیرامون نام تو می چرخند، و پروانه ها مدام در تو گم می شوند. 
از آسمانی زلال می آیی، با عطری غریب. ناگهان زیبایی در نگاهت سرشار از شکوفه می شود. فرشته ها در بهشت نیایش تو به سماع می نشینند. ناگهان، خاک در طلوع نسیمی فرح بخش، به صبح نزدیکتر می شود. 
زمین سرگردان ترین سیاره این منظومه پریشان است. و ما هر روز در تلفیق آدمها و آهنها متولد می شویم، و در خاکهای بیمار گندم می کاریم و گناه می درویم. و زمین دیگر به این قلبهای سیمانی عادت کرده است. و چشمهای زمین دیگر حتی از رصد آسمان ناتوانند. و زمین دیگر از ما انتظار محبت ندارد، و می داند که در یکی از همین لحظه های بی رؤیا عقربه زنگ زده ساعتش شمارش معکوس را آغاز می کند. 
مهدی مظفری ساوجی

پشت درهای سبز انتظار

الهی منجی 
انسان کی 
آید؟ 
شراب هستی انسان کی آید ؟ 
که تنها من نیم آدم سراید 
قرار و صبر 
و 
آرامم کی آید؟ 
شراب و ساقی 
جامم کی 
آید؟ 
صمیمانه حقیقت را بگویم 
امید غربت شامم کی آید؟ 
روزها از پی 
هم می گذرند، سالها می گذرند و قلب ها در آتش هجرانت 
می سوزند. کبوترها دیگر نای نغمه خوانی ندارند، دلها 
دیگرهوس غزل گفتن نمی کنند. دیگر دلها قصیده سرایی نمی 
کنند. اینک تمام شعرها به یک مصرع ختم می شوند " یا 
اباصالح بیا" دیگر چشمها اشک نمی بارد! حال دیگر دیده 
ها خون می بارند." چشمها در طلب لعل یمانی خون شد". 
آیا صدای ندبه خوانان که ازعمق جان، فریادت می زنند، 
آیا تپش قلبها که هرآن ملتمسانه چشم به آسمانها دوخته 
اند و شعله های آه جانسوزشان، یاس ها را به گریه 
واداشته، به دیار سبز حضورت نمی رسد؟ آه از هجران ." 
مردم ، دراین فراق و درآن پرده راه نیست یا هست و پرده 
دار نشانم نمی دهد." ای مهدی فاطمه، ای عزیز دل زهرا، 
تا کی باید پشت درهای سبز رنگ انتظار بنشینیم ، تا کی 
باید چشم هایمان یتیم ندیدنت باشند. هیچ چیز سخت تر از 
انتظار نیست. اما اگر بدانی که در پس این پرده های 
انتظار، بهاری نشسته و منتظر تمام شدن زمستان دلهاست، 
تا سبد سبد شکوفه به دلها هدیه دهد، آن موقع است که 
انتظار آسان می شود. آن گاه است که برای رسیدن یک جمعه 
ی سبز ، دستها پلی می شوند تا آسمان ، تا قاصد دلهای 
عاشق را به آن جا بفرستند و بگویند: پروردگارا؛ باران 
رحمتت را بر این کویر ببار و اکسیر عشق را بر وجود 
خاکیمان بریز، ما را از باده عشق مهدی(عج) مست گردان 
تا پذیرای حضورش باشیم و عاشقانه فریاد بزنیم" یا اباصالح بیا" .

سایت جمکران

پروانه گفت ...

من گل های زیادی را دیده ام... 
من گل لاله را می شناسم. 
گل نسترن را دیده ام. 
با شقایق دوست بوده ام. 
با مریم و سوسن و... هم نشین شده ام؛ 
اما بارها و بارها، به تمامی آنها گفته ام که هیچ 
کدامشان برای من، گل نرگس نمی شوند. من عاشق دیوانه گل نرگس ام. 
این را دیگر، همه گل های سرزمین من- همه گل هایی که مرا 
می شناسند- می دانند. 
یک بار گل سرخی از من پرسید: پروانه جان! پروانه خوب 
دوست داشتنی! 
این چه رازی است که تو همیشه و در همه جا و در حضور 
تمامی گل ها، تنها و تنها از گل نرگس می گویی و تنها و تنها از 
عشق او یاد می کنی؟ این گل نرگس چه دارد که تو را این گونه 
شیفته خویش کرده است؟ به گل های سرزمینمان نگاه کن! 
لاله را با تمام زیبایی اش ببین! 
طنازی مریم را بنگر! 
دلبری سوسن را شاهد باش! 
این ها همه آرزو دارند که زمانی- آن هنگام که برای 
استرحت، اندکی درکنارشان می آسایی- حرفی هم از آن ها بزنی و 
سخنی هم در باب محبت آن ها بگویی و افسوس و صد افسوس که همگی 
در حسرت این آرزو مانده اند...!! 
من در پاسخ گل سرخ گفتم: 
گل سرخ عزیز! 
با خود عهده کرده ام- تا آن هنگام که در سرزمین ما گل 
نرگس هست - از عشق هیچ گل دیگری سخنی نگویم. 
تو خود بگو که آیا تا وقتی وجود نازنین گل نرگس هست، می 
توان عاشق دل باخته گل دیگری بود؟! 
اصلا مگر می شود ادعای عشق داشت و عاشق او نبود؟! 
گل سرخ غمگینانه گفت: 
پروانه عزیز دوست داشتنی! 
در سرزمین ما هزاران گل نرگس هست. در همسایگی من، ده ها 
نمونه از آن ها روییده است و تو تا به حال به هیچ کدامشان حرفی از عشق نزده ای. 
پس چگونه است که ادعای عاشقی گل های نرگس را داری؟! 
و من باز در پاسخش گفتم: 
گل سرخ عزیز! 
گل نرگس حقیقی را در هیچ باغچه ای نمی توان یافت. 
گل نرگس من، گل نرگسی یگانه است. 
او صاحب تمامی گل های عالم است، 
او مقتدای تمامی پروانه های عاشق پیشه است، 
او دلیل پروانگی من است ، 
و تمامی آرزوی من، 
و ای کاش... 
ای کاش... 
ای کاش که آرزوی طواف کردن به دور او را به گور نبرم! 
که همگان می دانند عمر پروانه، چه کوتاه، چه اندک ... و چه ناچیز است! 
من گل های زیادی دیده ام؛ 
اما هیچ کدامشان برای من، گل نرگس نمی شود. 
گل یگانه ، تنهای نوزاشگر من!..." مهدی" .

سایت جمکران

ببخشید! شما محبوب مرا ندیده اید؟

سلام 
خوبی؟ ... خسته ام از »خوبیم و جز دوری تو ملالی نیست«. خسته ام از نامه های »اینجا هوا خوبست و ...« یا »خبرت دهم، اسماعیل دانشگاه قبول شد ...« 
عادت کرده ایم که بگوییم منتظریم. عادت کرده ایم بعد از هر صلواتمان بگوییم: »... وَ عَجِّل فَرَجَهُم« یا این که بعد از هر نماز دعای فرج را بخوانیم. حتی از روی عادت برای سلامتی امام زمان (عج) صلوات نذر می کنیم. به نبودنش، به نیامدنش، به انتظارمان عادت کرده ایم. 
آن قدر در این آخرالزمان در فتنه غرق شده ایم که یادمان رفته مدینه فاضله یعنی چه؟ انگار عادتمان شده که هر روز، خبر یک قتل، یک تصادف مرگبار یا یک سرقت را بشنویم. مثل این که اگر پنج شنبه ها منتظر نباشیم، یکی از کارهای روزمره مان را انجام نداده ایم. یا فکر می کنیم اگر صبحهای جمعه در مراسم دعای ندبه شرکت نکنیم، از دوستانمان عقب مانده ایم. آخرین باری که صبح جمعه بیدار شدیم و از این که »او« نیامده بود، دلمان گرفت؛ کی بود؟ عزیزی می گفت: »خیلی وقتها منتظریم. منتظر تلفن کسی که دوستش داریم، یا نامه ای که باید می رسیده و نرسیده؛ یا کسی که باید می آمده. چندبار از این دست انتظارها برای آن کسی که مدعی انتظارش هستیم، داشته ایم؟ ... یک جای کار می لنگد.« راست می گفت. یک جای کار می لنگد ... 
چند روز قبل، مرد نابینایی را دیدم که کنار خیابان ایستاده بود. نه به ماشینهایی که برایش بوق می زدند توجه می کرد، نه به آدمهایی که مدام به او تنه می زدند. پسرکی کنارش ایستاد. زیر گوش پیرمرد چیزی گفت و او سرش را به علامت جواب مثبت تکان داد. و بعد، پسرک با نرمی زیر بازوی پیرمرد را گرفت تا او را از خیابان بگذراند. به وسط خیابان که رسیده بودند، دیدم لبهای پسرک مدام تکان می خورد و بر لبهای پیرمرد هم لبخندی نشسته. خیابان شلوغ بود و چند دقیقه ای طول کشید تا از عرض آن گذشتند. و در این مدت پیرمرد و پسرک جوان با هم صحبت می کردند و می خندیدند. به سمت دیگر خیابان که رسیدند، پیرمرد دست پسر را از بازویش جدا کرد و به سرعت به سمت لبهایش برد و بوسید ... پسرک مات و مبهوت به پیرمرد که عصازنان دور می شد، خیره شده بود ... 
من هم مات شده بودم. پس از چند لحظه ای که به جای خالی پیرمرد خیره شده بودم، به خودم آمدم. صدای بوق ماشینها و همهمه مردم، به من فهماند که در دنیای بی رحم این زمانه، پیرمردی دست عاطفه فراموش شده بشری را بوسیده، دست کمک به همنوع، دست »بنی آدم اعضای یکدیگرند« را ... 
می بینی چقدر در آخرالزمان غرق شده ایم؟ از این روزهای روز مرگی، از روزهایی که با دیروز و فردایمان تفاوتی ندارند، خسته ام ... 
چند وقت قبل - جایت خالی - میهمان امام رضا (ع) بودم. یکی از شبها، با حال و هوای غریبی، گیج و منگ، تن به سینه سرد دیوار داده، به ضریح چشم دوخته بودم. دختری کنارم نشسته بود. چادرش را تا روی صورت کشیده بود و با خود زمزمه می کرد: »یا وجیهاً عنداللّه، إشفع لنا عنداللّه« یک نفر بلندبلند صلوات می فرستاد و کسی آن طرف تر خوابیده بود... از سمت دیگر ضریح، حدود 20 جوان، در حالی که هر کدام گل سرخی در دست داشتند و منظم و عاشق به سمت ضریح حرکت می کردند، یکصدا شروع به خواندن کردند: 
»ای خدای من اومدم دعا کنم 
از ته دلم تو رو صدا کنم 
ای خدا منم دارم در می زنم 
یه شب اومدم به تو سر بزنم ...« 
با همین نوای دلنشین تا نزدیک ضریح آمدند و ایستادند؛ دست بر سینه و سرشار از حس احترام: 
»... اومدم امشبو منت بکشم 
چه کنم، خیلی خجالت می کشم 
همیشه کرامت از بزرگ تر است 
پیش تو دست پر اومدن خطاست.« 
همه آدمها می گریستند، همه آنهایی که خواب بودند و یا بیدار ...« 
تضرع عاشقانه شان که به پایان رسید، گلهایشان را به ضریح هدیه دادند و رو به قبله، با دستانی سوی آسمان رفته، نشستند: »اللَّهُمَّ کن لولیّک الحجةبن الحسن ...« 
نمی دانم چرا نام زیبایش، گونه هایم را نیلوفری کرد ... دعای فرج که تمام شد، برخاستند و با بغضی غریب شروع به زمزمه کردند: 
»اباصالح! التماس دعا هر کجا رفتی یاد ما هم باش! 
نجف رفتی، کاظمین رفتی، کربلا رفتی، یاد ما هم باش! 
مدینه رفتی به پابوس قبر پیغمبر، مادرت زهرا ... 
و دور شدند. ناخودآگاه نیم خیز شدم. می خواستم دنبالشان بروم، بگویم: »ببخشید آقای محترم! شما یک مرد میانسال را ندیدید؟ می گویند نشانش یک خال هاشمی است و یک شال سبز. شنیده ام مانند جدش، یتیمان را از محبت سیراب می کند و همچون سیدالشهدا، مظلومان را از عدالت. همانی که همه آدمها، همه ادیان، موعود می نامندش... 
ببخشید ! شما محبوب مرا ندیده اید؟« 
ندا آسمانی

آقای ما !

در عبور از گذر لحظه ها، در تپش مدام زمین و نگاه زهرآلود زمان، دستهای ما تو را می طلبد یا مولا! 
مهر در سراشیب جاده ی عمل زیر چرخهای سنگین ستم له میشود در نبودت! 
تو ما را رها نخواهی کرد و ما هر روز و هر ساعت و حتی هر ثانیه در آرزوی زیارت رخ چون خورشیدت، دست بر آسمان داریم و در محمل نیاز، از پروردگار بلند مرتبه، ظهور پرشکوه تو را تمنّا می کنیم! 
آقای ما! 
بیا که احساس نیازمند توست! 
پرنده ها در سلام صبحگاه خود تو را می خوانند و گلها به امید نوازشت رخ می نمایانند! 
بیا که دستهای نا توان ما در آرزوی یاوری تو مولا، شب و روز از گونه هامان قطرات شبنم را بر می چیند و لطافت باران را به جاده های عشق می پاشد، بلکه گلستانی بسازد از گلهای ناز و اطلسی که فرش راهت باشد و خاک قدمت! 
بیا که زمین تشنه ی محبت و سلام توست و زمان در نقطه ی انتظار ایستاده است..........

سایت جمکران (برگرفته از  آثار ارسالی به جشنواره طوبی)

آقا جان، عاشقانت صبورند ...

منتظرم! منتظر دلى از جنس نور، کسى از قوم خورشید! کسى 
از نژاد نفس هاى گرم! مردم نیز منتظرند! و غرق در لحظه هاى 
انتظار، نیازشان را از لابه لاى نفس هاى حیران خود بازگو 
مى کنند. شقایق ها منتظرند! منتظر کسى که به فرهنگ شبنم ایمان 
بیاورد. کسى که آیینه هاى مکدر زمانه را در هم بشکند و اشک هاى 
ارغوانى را از کوچه هاى پریشانى نجات دهد. کوچه ها چشم به 
راهند! کوچه ها نیز چشم به راهند! چشم به راه قدم هایى هستند 
که زخم هاى بى رحم گمراهى را از چشمان مردم پاک کند. کوچه ها 
منتظر چشمان باران زایى هستند که با قدم هایش جان مردم را به 
شبنم اشک ها بشوید. جاده ها منتظر رهگذرى هستند که براى همیشه 
خواهد ماند. منتظر قدم هایى که تن مرده کوچه ها را زنده 
مى کند. 
لاله ها منتظرند! در این عرصه انفجار بلا، مردم یاد 
لاله ها را بین کوچه هاى این شهر خاموش گم کرده اند و حتى 
امواج دریاى عاشق سر بر ساحل نگاه هایى تیره مى گذارند و سرود 
عطش را سر مى دهند. لاله ها منتظرند؛ منتظر کسى که همزاد 
موج هاى خورشیدى است. کسى از جنس ابر، پریزاد باران. 
عاشقان منتظرند! عاشقان بى تابند، بى قرارند تا هم 
آواز شیدایى صبح فردا باشند. اى دریا تبار، بر گونه هاى امت 
ببار. عاشقانت صبورند، منتظر خواهند ماند.

سایت جمکران

آرزوهای سپید

امروز قصه سفر را از آغاز دوره کردم، از 
آغاز تا پایان فقط یک خط سرخ بود، به سرخى خون تو که در 
میان خاطراتم خطى داغ از خود به جا گذاشته است. اما توى 
این خط داغ، یک دنیا صحبت عاشقانه است که نمى توانم به 
زیبایى آن چه که هست تفسیر کنم که یک کهکشان آرزوهاى سپید 
در کالبد دارد. اگر تو شکافى در آن به وجود بیاورى یک 
آسمان شکوفه خواهى دید و بعد یک دریا احساس از آن تو خواهد 
بود؛ مثل یک گنج هفت کلید است که هر کلید نام تو و یاد توست. 

اى عزیز! سالهاست تو را مى شناسم؛ 
نمى دانم صداى لطیف تو را کى شنیدم که این چنین عاشق زارت 
شدم، مانده ام اگر تو را با چشم ببینم با عشقت چه خواهم کرد. 

آن وقت که مرگ گل و مرگ برگ اتفاق مى افتد 
و هیکل نازنین تمام یاس هاى عالم شاپرک وار مى فرسایند آن 
وقت که بیدها بوى اشک پرنده را به خود مى گیرند مى خواهیم 
که بیایى، تمام دنیا با یک کهکشان احساس به تو خواهند گفت 
که بیایى تا امیدشان به یاس دچار نشود. 

نگذار تا احساس هاى زشت، عشق تو را از من 
بربایند که ناامیدى امانم را ببرد. منتظرم تا دست تو تمام 
دردهایم را از جسم و روحم بزداید. منتظر لطیف ترین حرمت 
الهى خواهم بود، منتظر سپیدترین دست بشر، طولانى ترین 
آرزو و خوشبوترین نسیم الهى. 

آمدم، در زدم در را باز کردى اما چرا به 
این زودى راندیم؟ چرا جسمم دست نوازشگر تو را حس نکرده؟ 
چرا تا به حال یک قطره در انتظارت ذوب نشدم؟ مى دانم که 
ابلیس وجودم با بى شرمى دلم را از آن خود کرد و برایم چیزى 
نماند جز کبر و آن هم رهایم کرد، حال هیچم؛ بدون تو و بدون 
عشق تو. آن روز که عشق را قسمت مى کردى نبودم، اما از راهى 
دور، دستانم دراز بود؛ آسمان نمى بارید اما زمین تر بود. 


از زمان اولین گریه ام تا به حال عشق تو 
را در من تزریق کردند؛ اما حال شک، تکه تکه عشقت را از 
قلبم مى رباید. صدایت مى زنم، بشنو، فریاد مى زنم با جانم، 
دلم با گلویم هم آوا مى شود که اى منجى! اى سوار سبز پوش 
جلگه همیشه سبز، کاش تو مى ماندى! 

آن روز که از کنارم گذشتى از خاطر نمى برم 
که نسیم، بوى خوش پاکى ات را سالهاست که برایم هدیه مى آورد. 

دلم مى خواهد با اشک نامه اى به پنهانى 
تمام رازهاى عالم بنویسم، بعد دستى گرم از جنس لطیف تو 
هویدایش کند که نامه از آن من است، که من عاشق ترینم. آه 

اگر مى دانستى که چقدر به عشقى چون تو مى بالم یا صاحب الزمان


سایت جمکران

آدینه که می شود

بارالها! چگونه باور کنم نبودنش را وقتی 
که محبت دستی نوازشگر در تار و پود وجودم ریشه می دواند چگونه باور کنم سکوت دریای 
چشمهایم را وقتی که قایق مهربانیش بی ناخدا در اوج آسمانها به پیش می رود. 

آدینه که می شود قاصدکهای دلم را روانه 
آستان دوست می کنم تا پیام آور حضور صدفی باشد که یازده مرواید سبز را با خود به 
همراه دارد. وقتی کسی نیست که درد آشنایم باشد فرشته ای پیدا می شود تا در خلوت 
شبهای تار تسلی بخش خاطرم باشد. هنوز ستاره ای بی نورم که در انتظار شعاعی از 
خورشید لحظه شماری می کنم. کویری در انتظار آبم و حتی دریای اشکهایم کویرتف زده 
وجودم را سیراب نمی کند. از ستارگان آسمان سراغ می گیرم و چون پرنده ای عاشق گمگشته 
ام را درمیان فرشتگان آسمان می جویم. 
با من بگو چگونه از رویش یاس ها بگویم ، 
وقتی که نرگسی های چشمم در انتظار آمدنت سوسو می زنند. هر شب با یاد تو به خواب می 
روم و صبح در انتظار ... می دانم که می آیی و غبار غم و اندوه هزاران ساله را از 
قلبهای خسته مان می زدایی و اشکهای زلالمان را از گونه هایمان برمی چینی. می آیی و 
ضریح گمشده یاسی کبود را نشانمان میدهی و مسیح مریم را با خویش همراه می سازی . می 
آیی و صندوقچه موسی را برایمان می گشایی و آنگاه در کنار کعبه عشاق سر بر آستان 
بندگی خدایی می سایی که آمدنت را به منتظران و مستضعفان جهان وعده داده بود. می آیی 
و در فراسوی نگاه منتظرمان، قلبهای کوچک و امیدوارمان را به هم پیوند میدهی و آن 

روز، روز شادی چشمهای منتظری است که عاشقانه می گریند و به سویت بال و پر می گشایند.


سایت جمکران