گل نرگس

گل نرگس - مهدویت - شعر - عکس - مقاله - حکایت - نوشته ادبی و ... حضرت مهدی (عج)

گل نرگس

گل نرگس - مهدویت - شعر - عکس - مقاله - حکایت - نوشته ادبی و ... حضرت مهدی (عج)

زهجر یار دلم خون

به من ز یار سفر کرده ام خبر نرسید 
شب فراق دراز آمد و سحر نرسید 

زهجر یار دلم خون و سینه ام سوزان 
چه شد که این شب هجران دل به سر نرسید 

سرشک دیده من صبح و شام می بارد 
هنوز لحظه لحظه دیدار چشم تر نرسیده 

ندایی از لب یعقوب روزگار رسید 
که کور گشتم و از یوسفم خبر نرسید 

به کودکان یتیم و به مادران غمین 
نه از پدر خبری ، نامه از پدر نرسید 

به تلخی غم هجر تو خو گرفتم و حیف 
نوید وصل تو شیرین تر از شکر نرسید

زمان ما بی امام نیست

بارها دیده بودمت

آن چنان که آب را در آب 

و آسمان را در آبی

و سبز را در عشق

غبار ، آینه را تهمت بست

و گرنه

  زمان ِ ما بی امام نیست.

کجایی که دیدارت محض است

پاهایمان خشک است و دست هایمان بی تکلیف ؟

درختان برگ ریزان دوری تواند

و قرن هاست که ایستاده اند 

  تا جمالت را زانو زنند.

شاخه ها ، سلامتی ات را هر لحظه در قنوت اند

بیابان ها ، فراق تو را ترک خورده اند

  و خروش می کنند دریاها اضطراب دوری ات را.

زمین آینه دار حضور توست

  تا عظمتت را بر کهکشان ها ناز برد.

فراموشی ، هدیه دشمنان توست

  تا بشریت را به خنده فریب دهند.

ما چراغانی می کنیم یادت را

  تا پادشاه شهر کوران بداند

  که چشم هایمان را فرشی ساخته ایم 

  تا هر چشمی چراغی باشد بر مقدم ظهور تو 


 فرج الله فکوری

زلف تو

لبریز کرده آینه را آه زلف تو 
حیف است در محاق شود ماه زلف تو 

شب با هلال ماه رجب همسفر شدم 
با زایران کعبه به همراه زلف تو 

من آمدم که دعوی پیغمبری کنم 
با معجزات آیهی کوتاه زلف تو 

هر ره که میرویم به زلف تو میرسد 
در امتداد سیر الی الله زلف تو 

ای زلف تو مقرب درگاه ذوالجلال 
کی میشوم مقرب درگاه زلف تو؟ 

از مسجدالحرام به میخانه میروم 
در حلقهی جماعت گمراه زلف تو 
 

علیرضا قزوه

رها کنید دگر صحبت مداوا را

رها کنید دگر صحبت مداوا را
فراق اگر نکشد ، وصل می کشد ما را 

تمام عمر تو ما را نظاره کردی و ما 
ندیده ایم هنوز آن جمال زیبا را 

شراره های دلم اشک شد ز دیده چکید 
ببین چگونه به آتش کشید، دریا را 

قسم به دوست که یک موی یار را ندهم 
اگر دهند به دستم ، تمام دنیا را 

به شوق انکه ز کوی تو ام نشان آرد 
به چشم خویش کشیدم غبار صحرا را 

جنون کشانده به جایی مرا که نشناسم 
طریق کعـبه و بتخانه و کلیسا را 

تمام عمر به خورشید و ماه ناز کنم 
اگر به خانه تاریک من نهی پا را 

نسیم صبح ز راهی که امدی برگرد 
ببر سلام ز من آن عزیز زهرا را

راهی دگر ندارد

دلم شکسته است و زین جماعت کسی ز حالم خبر ندارد
به جز که سوزد، به جز که سازد به خویش راهی دگر ندارد 

نشسته زخمی بر استخوانم که برده هم تاب و هم توانم 

طبیب پیر زمانه گوید که لطف مرهم، اثر ندارد

نه صحبت یارآشنایی، نه قاصدی نه صدای پایی 

چه گویم از کوی خاطر خود که بویی از رهگذر ندارد

دگر هوای پریدن آری پریده از خاطر خیالم 

پرنده من به بستر خون تپیده و بال و پر ندارد

بیا و محو کرانه ام شو، بیا و شور ترانه ای شو

بیا به محمل که بی تو دیگر دلم هوای سفر ندارد 

حدیث چشمت چه خواندنی شد ز لطف اِعراب ابروانت 

اشارتی کن که فراق زیر و زبر ندارد 


پرویز بیگی حبیب آبادی

یاقوت - شیخ على رشتى

دانشمند فاضل آقاى شیخ على رشتى مى گوید: زمانى از زیارت حضرت سیدالشهدا«علیه السّلام» از طریق رودخانه فرات به نجف برمى گشتم. مسافرین کشتى که در آن بودم همه اهل شهر حلّه و مشغول لهو و لعب بودند فقط یک نفر در میان آنها باوقار و مؤدب بود که گاهى به خاطر مذهبش مورد طعن و اذیت واقع مى شد.بالاخره فرصتى پیش آمد ومن از آن مرد باوقار پرسیدم چرا آنها شما را اینگونه اذیت مى کنند؟ او گفت: اینها اقوام من و همگى سنى هستند. پدرم هم سنى بود ولى مادرم شیعه بود و من خودم هم سنى بودم اما به برکت حضرت مهدى«علیه السّلام» شیعه شدم. من گفتم: شما چطور شیعه شدید؟
گفت: اسم من یاقوت و شغلم روغن فروشى در کنار پل شهر حلّه بود. چند سال قبل براى خرید روغن از روستاهاى اطراف شهر همراه جمعى از شهر خارج شدم و پس از خرید به طرف شهر به راه افتادیم. در بین راه در یکى از مناطق که استراحت کرده بودیم، من به خواب رفتم و وقتى بیدار شدم، دیدم دوستانم همگى رفته اند و من تنها در بیابان مانده ام. اتفاقاً راه ما با شهر حلّه راه بى آب و علفى بود که حیوانات درنده ى زیادى هم داشت و آبادى هم در آن نزدیکى نبود. به هر حال به راه افتادم اما راه را گم کردم و در بیابان سرگردان شدم. کم کم از درندگان وحشى و نیز از تشنگى که ممکن بود مرا از پاى درآورند به شدت به وحشت افتادم. به اولیاى خدا که در آن روز به آنها معتقد بودم مثل ابابکر و عمر و عثمان و معاویه متوسل شدم و از آنها کمک خواستم ولى خبرى نشد. در همین بین یادم آمد که مادرم به من مى گفت: ما امام زمانى داریم که زنده است و هر وقت کار بر ما مشکل مى شود یا راه را گم مى کنیم او به فریاد ما مى رسد و کنیه اش اباصالح است. 
من با خداى تعالى عهد بستم که اگر آن حضرت مرا از این گمراهى نجات دهد به مذهب مادرم که تشیع است مشرف مى شوم. بالاخره از آن حضرت کمک خواستم و فریاد مى زدم: یا اباصالح ادرکنى! 
ناگهان دیدم یک نفر که عمامه ى سبزى به سر دارد، کنار من راه مى رود و راه را به من نشان مى دهد و مى گوید: به دین مادرت مشرف شو. همچنین فرمود: الان به منطقه اى مى رسى که اهل آن همه شیعه هستند. 
عرض کردم: آقاى من! با من نمى آیى تا مرا به این منطقه برسانى؟ 
فرمود: نه! زیرا در اطراف دنیا هزاران نفر از من کمک مى خواهند ومن باید به آنها کمک کنم و آنها را نجات دهم. 
این را فرمود و فوراً از نظرم غایب شد. 
چند قدمى که رفتم به همان منطقه رسیدم که آن حضرت فرموده بود. در حالى که مسافت تا آنجا به قدرى زیاد بود که دوستانم روز بعد به آنجا رسیدند. وقتى به شهر حلّه رسیدیم من به نزد دانشمند بزرگ سیدمهدى قزوینى رفتم و ماجراى خود را براى او نقل کردم و شیعه شدم.1

...............

پی نوشت :

1) اقتباس از بحارالانوار، ج 53، ص292


سایت جمکران


مکاشفه ملامحمد تقى مجلسى (ره)

مرحوم ملامحمد تقى مجلسى (ره) مىفرماید: در اوایـل بـلـوغ در پى کسب رضایت الهى بودم و همیشه به خاطر یاد او ناآرام بودم، تا آن که بین خـواب و بـیـدارى حـضـرت صاحب الزمان(عج) را دیدم که در مسجد جامع قدیم اصفهان تشریف دارنـد.

بـه آن حضرت سلام کردم و خواستم پاى مبارکشان را ببوسم، ولى نگذاشتند و رفتند.

پس دست مبارک حضرت را بوسیدم و مشکلاتى که داشتم، از ایشان پرسیدم .

یکى از آنها این بود که من در نـماز وسوسه داشتم و همیشه با خود مىگفتم اینها آن نمازى که از من خواستهاند، نیست لذا دائمـا مـشغول قضا کردن آنها بودم و به همین دلیل نماز شب خواندن برایم میسر نمىشد.

در این بـاره حکم را از استاد خود، شیخ بهایى(ره) پرسیدم .

ایشان فرمود: یک نماز ظهر و عصر و مغرب را بـه قـصـد نـمـاز شـب بجا آور.

من هم همین کار را مىکردم .

در این جا از حضرت حجت (عج) این موضوع را پرسیدم فرمودند: نماز شب بخوان و کار قبلى را ترک کن .

مسائل دیگرى هم پرسیدم که یـادم نیست .

آنگاه عرض کردم: مولاى جان، براى من امکان ندارد که همیشه به حضورتان مشرف شوم، لذا تقاضا دارم کتابى که همیشه به آن عمل کنم، عطا بفرمایید.

فـرمـودنـد: کـتـابى به تو عطا کردم و آن را به مولا محمد تاج دادهام، برو و آن را از او بگیر.

من در همان عالم مکاشفه آن شخص را مىشناختم .

از در مـسـجـد، خارج شدم و به سمت دار بطیخ (محلهاى است در اصفهان) رفتم وقتى به آن جا رسیدم مولامحمد تاج مرا دید و گفت: حضرت صاحب الامر (عج) تو را فرستادهاند؟ گفتم: آرى.

او از بـغـل خـود کـتـاب کـهـنهاى بیرون آورد، آن را باز کردم و بوسیدم و بر چشم خود گذاشتم و بـرگشتم و متوجه حضرت ولى عصر (عج) شدم .

و در همین وقت به حال طبیعى برگشتم و دیدم کتاب در دست من نیست .

به خاطر از دست دادن کتاب، تا طلوع فجر مشغول تضرع و گریه و ناله بـودم .

بـعد از نماز و تعقیب، به دلم افتاده بود که مولامحمد تاج، همان شیخ بهایى است و این که حضرت او را تاج نامیدند به خاطر معروفیت او در میان علما است، لذا به سراغ ایشان رفتم .

وقتى به محل تدریس او رسیدم، دیدم مشغول مقابله صحیفه کامله [سجادیه] هستند.

سـاعـتـى نـشـستم تا از کار مقابله فارغ شد.

ظاهرا مشغول بحث و صحبت راجع به سند صحیفه سجادیه بودند، اما من متوجه این مطلب نبوده و گریه مىکردم .

نزد شیخ رفتم و خواب خود را به او گفتم و به خاطر از دست دادن کتاب گریه مىکردم .

شیخ فرمود: به تو بشارت مىدهم زیرا به علوم الهى و معارف یقینى خواهى رسید.

گرچه شیخ این مطلب را فرمود اما قلب من آرام نشد.

با حالت گریه و تفکر خارج شدم تا آن که به دلم افتاد به آن سمتى که در خواب دیده بودم، بروم .

به آن جا رفتم وقتى به محله دار بطیخ که آن را در خـواب دیـده بودم، رسیدم، مرد صالحى را که اسمش آقا حسن تاج بود، دیدم همین که او را دیدم سلام کردم .

گـفت: فلانى، کتابهایى وقفى نزد من هست هر کس از طلاب که آنها را مىگیرد به شروط وقف عـمـل نمىکند، ولى تو عمل مىکنى .

بیا و به این کتابها نگاهى بینداز و هر کدام را احتیاج دارى، بردار.

بـا او بـه کتابخانهاش رفتم و اولین کتابى که ایشان به من داد، کتابى بود که در خواب دیده بودم، یـعـنـى کتاب صحیفه سجادیه .

شروع به گریه و ناله کردم و گفتم: همین براى من کافى است و نـمىدانم خواب را براى او گفتم یا نه .

بعد از آن به نزد شیخ بهایى آمده و نسخه خودم را با نسخه ایـشان تطبیق و مقابله کردم .

نسخه جناب شیخ مربوط به جدپدر او بود که ایشان از نسخه شهید اول و او هـم از نـسـخـه عمید الرؤسا و ابن سکون برداشته بود.

این دو بزرگوار صحیفه خود را با نـسـخـه ابـن ادریس بدون واسطه یا با یک واسطه اخذ کرده بودند و نسخهاى که حضرت صاحب الامر به من عطا فرمودند، از خط شهید اول نوشته شده بود و حتى در مطالب حاشیه، کاملا با هم موافقت داشتند.

بـعـد از مـقـابـلـه و تطبیق نسخه خودم، مردم نزد من آمده و شروع به مقابله نمودند و به برکت حـضرت حجت (عج)، صحیفه کامله [سجادیه] در شهرها مخصوصا اصفهان مثل آفتاب ظاهر شد و در هـر خـانهاى از آن استفاده مىشود، و خیلى از مردم صالح، و اهل دعا و حتى بسیارى از ایشان، مـسـتجابالدعوه شدند.

و اینها همه آثار معجزاتى از حضرت صاحب الامر (عج) است و آنچه خداى متعال از برکات صحیفه سجادیه به من عنایت فرمود، نمىتوانم به شمار آورم .

منبع:

کتاب العبقرى الحسان که داراى پنج بخش است که جلد اول آن سه بخش و جلد دوم دو بخش است. مطالب ارائه شده مربوط به جلد اول، بخش دوم (المسک الاذفر) و جـلـد دوم، بـخـش اول (الـیـاقوت الاحمر) مىباشد.

سایت جمکران

مکاشفه ملا محمد تقی مجلسی (ره )

مرحوم ملا محمد تقى مجلسى (ره ) مى فرماید: در اوایـل بـلـوغ در پى کسب رضایت الهى بودم و همیشه به خاطر یاد او ناآرام بودم , تاآن که بین خـواب و بـیـدارى حـضـرت صاحب الزمان (ع ) را دیدم که در مسجد جامع قدیم اصفهان تشریف دارنـد.بـه آن حضرت سلام کردم و خواستم پاى مبارکشان راببوسم , ولى نگذاشتند و رفتند.
پس دست مبارک حضرت را بوسیدم و مشکلاتى که داشتم ,از ایشان پرسیدم .
یکى از آنها این بود که من در نـماز وسوسه داشتم و همیشه باخود مى گفتم اینها آن نمازى که از من خواسته اند, نیست لذا دائمـا مـشغول قضا کردن آنها بودم و به همین دلیل نماز شب خواندن برایم میسر نمى شد.
در این بـاره حکم رااز استاد خود, شیخ بهایى (ره ) پرسیدم .
ایشان فرمود: یک نماز ظهر و عصر و مغرب را بـه قـصـد نـمـاز شـب بجا آور.
من هم همین کار را مى کردم .
در این جا از حضرت حجت (ع ) این موضوع را پرسیدم فرمودند: نماز شب بخوان و کار قبلى را ترک کن .
مسائل دیگرى هم پرسیدم که یـادم نیست .
آنگاه عرض کردم : مولاى جان , براى من امکان ندارد که همیشه به حضورتان مشرف شوم , لذا تقاضا دارم کتابى که همیشه به آن عمل کنم , عطا بفرمایید.
فـرمـودنـد: کـتـابى به تو عطا کردم و آن را به مولا محمد تاج داده ام , برو و آن را از او بگیر.
من در همان عالم مکاشفه آن شخص را مى شناختم .
از در مـسـجـد, خارج شدم و به سمت دار بطیخ (محله اى است در اصفهان ) رفتم وقتى به آن جا رسیدم مولا محمد تاج مرا دید و گفت : حضرت صاحب الامر (ع ) تورافرستاده اند؟ گفتم : آرى .
او از بـغـل خـود کـتـاب کـهـنه اى بیرون آورد, آن را باز کردم وبوسیدم و بر چشم خود گذاشتم و بـرگشتم و متوجه حضرت ولى عصر (ع ) شدم .
ودر همین وقت به حال طبیعى برگشتم و دیدم کتاب در دست من نیست .
به خاطر ازدست دادن کتاب , تا طلوع فجر مشغول تضرع و گریه و ناله بـودم .
بـعد از نماز وتعقیب , به دلم افتاده بود که مولا محمد تاج , همان شیخ بهایى است و این که حضرت او را تاج نامیدند به خاطر معروفیت او در میان علما است , لذا به سراغ ایشان رفتم .
وقتى به محل تدریس او رسیدم , دیدم مشغول مقابله صحیفه کامله [سجادیه ]هستند.
سـاعـتـى نـشـستم تا از کار مقابله فارغ شد.
ظاهرا مشغول بحث و صحبت راجع به سندصحیفه سجادیه بودند, اما من متوجه این مطلب نبوده و گریه مى کردم .
نزد شیخ رفتم و خواب خود را به او گفتم و به خاطر از دست دادن کتاب گریه مى کردم .
شیخ فرمود: به تو بشارت مى دهم زیرا به علوم الهى و معارف یقینى خواهى رسید.
گرچه شیخ این مطلب را فرمود اما قلب من آرام نشد.
با حالت گریه و تفکر خارج شدم تا آن که به دلم افتاد به آن سمتى که در خواب دیده بودم , بروم .
به آن جا رفتم وقتى به محله دار بطیخ که آن را در خـواب دیـده بودم , رسیدم , مرد صالحى را که اسمش آقا حسن تاج بود, دیدم همین که او را دیدم سلام کردم .
گـفت : فلانى , کتابهایى وقفى نزد من هست هر کس از طلاب که آنها را مى گیرد به شروط وقف عـمـل نمى کند, ولى تو عمل مى کنى .
بیا و به این کتابها نگاهى بینداز و هرکدام را احتیاج دارى , بردار.
بـا او بـه کتابخانه اش رفتم و اولین کتابى که ایشان به من داد, کتابى بود که در خواب دیده بودم , یـعـنـى کتاب صحیفه سجادیه .
شروع به گریه و ناله کردم و گفتم : همین براى من کافى است و نـمى دانم خواب را براى او گفتم یا نه .
بعد از آن به نزد شیخ بهایى آمده و نسخه خودم را با نسخه ایـشان تطبیق و مقابله کردم .
نسخه جناب شیخ مربوط به جدپدر او بود که ایشان از نسخه شهید اول و او هـم از نـسـخـه عمید الرؤسا و ابن سکون برداشته بود.
این دو بزرگوار صحیفه خود را با نـسـخـه ابـن ادریس بدون واسطه یا با یک واسطه اخذ کرده بودند و نسخه اى که حضرت صاحب الامر به من عطا فرمودند, ازخط شهید اول نوشته شده بود و حتى در مطالب حاشیه , کاملا با هم موافقت داشتند.
بـعـد از مـقـابـلـه و تطبیق نسخه خودم , مردم نزد من آمده و شروع به مقابله نمودند و به برکت حـضرت حجت (ع ), صحیفه کامله [سجادیه ] در شهرها مخصوصا اصفهان مثل آفتاب ظاهر شد و در هـر خـانه اى از آن استفاده مى شود, و خیلى از مردم صالح , واهل دعا و حتى بسیارى از ایشان , مـسـتجاب الدعوه شدند.
و اینها همه آثار معجزاتى از حضرت صاحب الامر (ع ) است و آنچه خداى متعال از برکات صحیفه سجادیه به من عنایت فرمود, نمى توانم به شمار آورم


سایت جمکران